.....هی !فلانی تو خودت میدانی
دل خوش سیری نیست
دل خوش رویش یک لبخند است
دل خوش طالب در گیری نیست......
دیگر از عشق نگو
دیگر از عاطفه شعری نسرای
دیگر از قافله ی انسانها
- که همه کوچیدند-
مانده قدر دل یک روزنه آتش بر جای
دیگر از کوچه گذشتن سخت است
((بی تو مهتاب شبی...)) خاطره شد
سوتک از خاک گلوی تو نمی سازد کس
کار انسان و محبت دیدی؟
عاقبت یکسره شد
مرد پرواز و پرستو کوچید
پیش از این می گفتند:
این پرنده است که خواهد پژمرد...
آب را گل کردند
تا از این آب گل آلود بگیرند نهنگ
روزنی آوردم
وچراغی که ببینم سحر کوچه ی خوشبختی را
دیگر آن کوچه ی خوشبخت ولی بی صبح است
راستی!!
خانه ی دوست که دادی تو نشانم رفتم
گفتی آن کودک بازیگوش
((که به بالای درختی رفته
جوجه بردارد از لانه ی نور))
....تخمها را انداخت
-وشکست-
بی که یک جوجه در آنها باشد....
راستی!!!
-او هم از-
خانه ی دوست ما بی خبر است
گویی اینجا به زمستان بزرگ اخوان می ماند
مهربانی مرده است
و تو را می بینم با غیر
و دلم می سوزد.......
وبه حال دل خود می گریم
وبه خود میگویم
((باز باران و گهرهای فراوان دارم))
((می دخشد شبتاب
می تراود مهتاب))
((آی آدمها!)) گو
((می پرم از سر جو))
خوب می دانم که به من
((دشنه در دیس ))تعارف کردند
وبه(( ققنوس که در بارن)) بود
(( عابری ))سنگی زد.....
ای دریغ!!
تازه من فهمیدم!!
(( صحبت از مرگ قناریها نیست))
حرف از خشکی یک برگ نبود
((صحبت از جنگل و برگ))
حرف از خشکی یک دریا نیست!!!!
ماجرا مرگ محبتها
داستان مردن لیلا
ماجرا مردن انسانیت بود.......